به شهر شروان بد شاعری بهار بنام


که شهره بود به مطبوعی و سخن دانی

از آن سخنور جز اندکی ندانم شعر


هم آنچه دانم دانند عالی و دانی

به شعر خویش هم اکنون مفاخرت نکنم


که فخر بر هنر خود بود ز نادانی

به دیو مردم نادان همی نبندم دل


کزین گروه نبینم بجز گران جانی

ولی از اینان یک تن شدست خصمی من


به رای ابلیسی و به خوی شیطانی

همی چه گوید گوید کزان بهار توراست


ز شعر دفتری انباشته به پنهانی

چه بازگویم با ابلهی چنین که ز جهل


نکو نداند شروانی از خراسانی

چه رنجه دارم تن در ستیز آن که بود


به ... خوردنش آسایش و تن آسانی

در بغ باشد پرداختن به چونین دیو


مراکه هست به ملک سخن سلیمانی

ایا فسانه به جهل و دریده کـ.. و کفل


چنان که سلمان در پاکی و مسلمانی

به ک.. خویش فرو بر سطبر ک .. بهار


سپس بسنج که طوسی است یاکه شروانی